به گزارش دفتر ارتباطات فرهنگی ، قسمت دیگری از تاریخچۀ حزب الله است. این سلسله مطالب، ترجمهای است از ترجمۀ عربی کتاب «رزمندگان خدا؛ حزب الله از درون؛ 30 سال نبرد ضد اسرائیل»، نوشتۀ نیکلاس بلانفورد؛ که در عین نوشته شدن توسط یک پژوهشگر غربی (که بعضا با مواضع حزب زوایای جدی داشته و گاهی در درک عمق ایدئولوژی اسلامی ناتوان بوده و در برخی موارد نیز تحت تاثیر شایعات ضد مقاومت واقع شده) مجموعا اطلاعات مفید و ذیقیمتی در بارۀ تاریخچۀ حزب الله ارائه میکند. قسمت پنجاه و سوم را میخوانیم:
حالت روحی آشفتۀ نیروهای ارتش لبنان جنوبی پیش از عقبنشینی از جزین
در آن شب، ارتش لبنان جنوبی آماده شده بود که از آخرین پایگاههای باقیماندهاش در جزین به خط تماس جدید در جنوب روستای کفرحونا عقب بنشیند.
ارتش لبنان جنوبی، خبرنگاران را هم در اثنای آماده شدنش برای عقبنشینی به سمت جنوب، از شهر بیرون کرد. به همین خاطر [ما خبرنگاران] در ورودی غربی شهر جمع شدیم، جایی که یک نفربر زرهی M-113 که با رنگ سبز کمرنگ، رنگ شده و بدنهاش پر بود از جاهای زنگ زده، ایستاده بود، زیر تابلوی نقاشی حضرت مریم [سلام الله علیها] که برای خودش یکی از نمادهای این شهر محسوب میشد. مأموریت خدمهی این نفربر این بود که در پشت کاروان نظامی آخری که در آن شب جزین را ترک میکردند، حرکت کند. میدانستند که در این سفر، فرصت بزرگی [در اختیار نیروهای حزب الله] است تا آنان را با بمبهای کنار جادهای هدف قرار دهند.
«بدترین چیزی که ممکن است [در این عقبنشینی] برایمان اتفاق بیفتد این است که در معرض کشته شدن قرار بگیریم.» این حرف را «جونی» (فرمانده آن نفربر) با ژست کسی که کلی از عمرش را در جنگ گذرانده، درحالیکه داشت از بطری، مشروب مینوشید به زبان آورد. جونی و رفیقش نمر (مردی لاغراندام، با موهای ژولیده و ریش نامرتب) از نیروهای سابق گروه شبهنظامی [مسیحی] «القوات اللبنانیة» بودند و سابقهی فعالیتهای مفصلی در دوران جنگ داخلی داشتند. آنها در سال 1990 و با تمام شدن جنگ داخلی به ارتش لبنان جنوبی پیوسته و در این سالها در خطوط مقدم درگیری (جاهایی مثل سُجُد در بخش شمالی منطقهی اشغالی که یکی از گزینههای مورد علاقهی حزب الله برای حمله بود) خدمت کرده بودند.
«جنگ خوب، جنگ در سُجُد بود.» این را «جونی» موقعی گفت که داشت رشتهی گلولهها را در تیربار 50 میلی متریاش (که بالای نفربر نصب شده بود) کار میگذاشت. «نیروهای حزب الله بالای تپه آمدند سراغمان و کشتیمشان. ولی اینجا در جزین نیروهای حزب الله مثل گربهاند.اصلا نمیبینمشان.»
مانی، جوانی از اعضای ارتش لبنان جنوبی، همان که میخواست از این گروه جدا شود، به صورت واضحی (به دلیل چیزهایی که ممکن بود حزب الله برای دو ساعت آینده تدارک دیده باشد) ترسیده بود. بند تفنگ AK-48 اش را گرفته بود و سعی میکرد جلوی دوربینها لبخند بزند. او، نماد بحرانی بود که تعداد زیادی از نیروهای ارتش لبنان جنوبی درگیر آن شده بودند: میخواست این گروه را ترک کند ولی از احتمال دستگیر و زندانی شدنش از طرف حکومت لبنان، و از خشم ارتش لبنان جنوبی (اگر که موقع فرار دستگیر میشد) میترسید. با این وجود، باقی ماندنش در این گروه شبهنظامی هم او را در معرض مجروحیت یا مرگ در نبرد با حزب الله، یا در معرض خطرات مواجهه با آیندهای تضمین نشده (در صورت عقبنشینی اسرائیل از لبنان) قرار میداد.
پیش از ساعت 2 نیمه شب، 2 ماشین مرسدس در کنار پست بازرسی توقف کرده و از جونی خواستند عقبنشینی را شروع کند.
بعد از ناپدید شدن نفربرهای ارتش لبنان جنوبی در تاریکی شب، با آرامش منتظر شدیم و گوش تیز کردیم تا ببینیم صدایی که نشانگر درگیری [حزب الله] با این نیروهای خستهی ارتش لبنان جنوبی باشد را میشنویم یا نه. اما [آن شب خبری از بمبکنارجادهای نشد.] تنها انفجارهایی که آن شب رخ داد، در یک پایگاه دورافتادهی ارتش لبنان جنوبی در بالای تپهای در بالای شهر بود که خود نیروهای آنان پیش از رفتن، مهمات جنگی را با دینامیت بمبگذاری کرده و منفجر کرده بودند.
مرد مسنی از اهالی جزین، در حالیکه در بالکن منزلش در سمت جنوبی جزین ایستاده بود و داشت به نوری که در آن شب تاریک از آتش مرکز مقدم ارتش لبنان جنوبی در بالای شهر برمیخاست نگاه میکرد، [خطاب به ما] گفت: «آن اوایل به یکدیگر میگفتیم این انفجار، آخرین انفجار خواهد بود، ان شاء الله.»
وضعیت ناخوشایند نیروهای ارتش لبنان جنوبی در آخرین روزهای اشغال جنوب
جونی و رفقایش در جریان عملیات عقبنشینی از جزین جان سالم به در بردند.
سه هفته بعد او را در مرجعیون دیدم. در یک خانهی سنگی کوچک در وسط شهر در اتاق نشیمنی که یک سری وسایل به هم ریخته در آن بود و پر بود از دود سیگار، نشسته بود. گفت [موقع عقبنشینی] دوازده بمب کنار جادهای را کشف کردهاند و در جریان آن سفر سختشان، با موشکهای ضد تانک هدف حمله قرار گرفتهاند. با افتخار گفت: «ما آخرین کسانی بودیم که جزین را ترک کردیم، ولی روز بعد، من در رأس کاروانی بودم که وارد مرجعیون شد.»
همسرش جوسلین بچهی کوچکشان را با آرامش در آغوش گرفته بود، پوستش تقریبا خاکستری رنگ به نظر میرسید. حس میکردی خیلی خسته است. روی بازوی جونی یک جمجمه خالکوبی شده بود که یک خنجر داخل آن فرو رفته و داشت پیپ میکشید! جونی [وقتی دید دارم به این خالکوبی نگاه میکنم] با خنده گفت: «این یک آدمِ مرده است که دارد حشیش میکشد!»
طوری که شنیدم، مانی هم از طرف ارتش لبنان جنوبی برای گذراندن یک دورهی پزشکی فرستاده شد که باعث میشد از درگیریهای خطوط مقدم دور بماند.
اما جونی آیندهی تاریکتری پیدا کرد. او که دوران جنگ داخلی در صفوف [گروه شبهنظامی مسیحی] القوات اللبنانیه جنگیده و در سال 1990 (پس از پایان جنگ داخلی) بازداشت شده و از افسران اطلاعاتی سوری و لبنانی کتک خورده بود، تمایلی نداشت در لبنانی که سوریه بر آن سیطره داشت زندگی کند، طرح رفتن به اسرائیل [و زندگی کردن در آنجا] هم چنگی به دلش نمیزد.
«آنها خیلی وقت است وارد یک تونل [تاریک و طولانی] شدهاند و بیرون آمدن از آنجا هم برایشان سخت شده.» این را «مونسنیور» آنطوان حایک، اسقف کلیسای کاتولیک مرجعیون، وقتی در منزل دیدنیاش در نزدیکی کلیسای قدیس پطرس نشسته بودیم به زبان آورد. [«مونسنیور» یکی از القاب و سلسله مراتب مذهبی در کلیسای کاتولیک است]
عکسهای اسقف حایک با پاپ ژان پل دوم، در بین تصاویر نقاشی شدهی حضرت مریم که روی دیوار نصب شدهبودند، به سختی جایی برای خود پیدا میکردند.
با هم به بالکن منزل رفتیم که به کلیسای مجاور مشرف بود. خورشیدِ در حال غروب، طلای زردی به گنبد کلیسا میپاشید.
در جانب شرقی هم وقتی به دوردستها نگاه میکردی، دامنههای کوه حرمون را میدیدی که در نور خورشیدِ در حال غروب، رنگی طلایی به خود گرفتهاند.
«همانطور که میدانی، ما از زندگی در این منطقه واقعا خوشحال نیستیم.» اسقف حایک درحالیکه به آن منظره چشم دوخته بود این را گفته و ادامه داد: «اعیاد دینی را جشن میگیرم ولی مدام تیراندازی وجود دارد. اینجا مردم نمیتوانند نگران نباشند.»
منطقهی اشغالشده توسط اسرائیل [در جنوب لبنان] تبدیل به دنیایی شده بود مملو از غم و غصه، و در جان افراد خوف و حالتهای روانپریشی و همان ترسی را به وجود میآورد که حضور در اماکن کاملا بسته در جان انسان ایجاد میکند.
خشونتهای هر روزه و محدودیتهایی که اشغالگران ایجاد میکردند (ترکیبی از دستگیریهای بیحساب و کتاب و محدودیت در جابجایی و خمپارهباران و بمباران هر روزه) و نگرانی اعصابخردکن از بمبهای کنارجادهای، روحیهی عجز و یأس را گسترش میداد.
با توجه به اینکه دولت لبنان احتمال میداد ساکنان این مناطق با اشغالگران اسرائیلی همکاری میکنند (اشغالگرانی که بر سرنوشت آنها مسلط شده و آیندهی آنها را به منافع امنیتی دولت یهود گره زده بودند)، حالا دیگر هیچ کدام از این ساکنین (چه یک کشاورز شیعه در روستایی در خط مقدم درگیری و چه یک افسر مسیحی در ارتش لبنان جنوبی در مرجعیون که نسبتا جای آبادی به شمار میرفت) نمیتوانستند نگرانی مستمر را کنار گذاشته و از دست احساس عزلت و جدا شدن از دیگران (که کل منطقهی اشغالی را در بر گرفته بود) خلاص شوند.
قصد باراک برای عقبنشینی و بیانگیزگی نظامیان صهیونیست در جنوب لبنان
در آن زمان [و در حالیکه تهیه مقدمات مذاکرات صلح بین سوریه و اسرائیل در جریان بود]، فرماندهی کل ارتش اسرائیل از حرص این احتمال که جنوب لبنان را از دست بدهد، دندان به هم میسایید. خصوصا که باراک [نخستوزیر وقت صهیونیستها]
خواستار آن شده بود که در صورت به نتیجه نرسیدن مذاکرات احتمالیِ پیشِرو با سوریه، اسرائیل به صورت یکجانبه از جنوب لبنان عقبنشینی کند. این عقبنشینی، فقط حزب الله را به مرزهای شمالی [فلسطین اشغالی] نمیرساند، بلکه این پیام را هم برای فلسطینیها و دیگران در بر داشت که دولت عبری، در مقابل مقاومت مسلحانهی همراه با عزم و اراده، تسلیم شده است.
در همین راستا بود که کلینتون بیلی، مشاور سابق وزارت خارجه اسرائیل، در 16 آپریل 2000 [28 فروردین 1379] در جروزالم پست نوشت: «این پیام، چراغ راه همهی نیروهای مخالف صلح در جهان عرب، خصوصا بنیادگراهای اسلامی خواهد بود.»
درحالیکه برخی از فرماندهان ارتش اسرائیل موافق بیرون رفتن از لبنان بودند، برخی دیگر، نمیتوانستند ناراحتیشان را از دست آنهایی که برای عقب نشاندن سربازان فشار میآوردند پنهان کنند، و اینطور جمعبندی میکردند که جامعهی اسرائیل به وضع بینهایت حساسی رسیده که دیگر نمیتواند مرگ سربازان برای دفاع از کشور را تحمل کند. [البته اسرائیل «کشور» نیست و این تعبیر خود صهیونیستها درباره کشور مردم فلسطین است که آن را به زور کشور صهیونیستها می خوانند!]
در اوایل سال 2000، سرهنگ شموئیل زاکای (فرمانده تیپ [ویژه] گولانی، جنبش «چهار مادر» [که خواستار عقبنشینی اسرائیل از جنوب لبنان بودند] را «چهار تکه لباس کهنهی به درد نخور» خواند. این حرف در مقابل مجموعهای از سربازان که قرار بود مدت کوتاهی بعد در جنوب لبنان مستقر شوند بیان میشد، و از بدشانسی زاکای، مادران برخی از آن سربازان، جزو جنبش چهار مادر بودند.
منبع:رجا نیوز


